خدا از تو می پرسد چند ساله ای و تو می گویی بیست سال.
آنوقت خدا دست تو را می گیرد و با خود میبرد و به تو می گوید اینجا لبنان است خوب نگاه کن. آنوقت تو و خدا کناری می نشینید و نگاه می کنید. خدا به تو می گوید: به آن جوان سفید پوش که داخل آن پاترول نشسته نگاه کن و تو تمام حواست را جمع می کنی که خوب ببینی. هر دو نگاه می کنید؛ جوان با ماشین به داخل ساختمانی می رود که رویش یک علامت ستاره حک شده و چند ثانیه بعد تنها دود سیاهی در آسمان باقی می ماند. از خدا می پرسی آن جوان چند ساله بود و خدا با لبخند به تو می گوید فقط بیست سال……
دوباره از تو می پرسد راستی گفتی چند ساله ای؟ تو این بار کمی یواش تر از قبل می گویی بیست سال.
بعد دوباره دست تو را می گیرد و به جایی دیگر می برد، به فرانسه. دختری را می بینی که 2 سالی است دیگر دانشگاه نمی رود. از خدا می پرسی چرا او دیگر نمی تواند به دانشگاه برود؟ و خدا با غرور می گوید او را به خاطر حجاب و دینش به دانشگاه راه نمی دهند. این بار گونه های تو از خجالت سرخ می شود و تو کمی روسری ات را جلوتر می کشی و از دست موهایت که دائم بیرون می آید عصبانی میشوی و از خدا می پرسی او چند سال دارد و خدا می گوید فقط بیست سال….
دوباره خدا دست هایت را می گیرد و به تو می گوید گفتی بیست ساله ای نه؟ و تو می گویی فکر کنم بله.
دوباره با خدا همسفر می شوی این بار در خانه ای نه چندان بزرگ جمع کوچکی به زبان آمریکایی چیزی می خوانند و تو از خدا می پرسی اینجا؟ و او به تو می گوید الان شب جمعه است اینان جوانان ایالت لس آنجلس اند که دعای کمیل برگزار می کنند و تو می پرسی چه کسی کمیل می خواند؟ و خدا به تو می گوید آن جوان که گوشه چپ اتاق نشسته نگاه کن او یک جوان بیست ساله آمریکایی است….
چند دقیقه بعد دوباره خدا می پرسد ببخشید شما گفتید چند ساله اید؟ و اینبار تو هیچ نمی گویی.
آخر خدا به تو یک جوان که با امام زمانش حرف می زند را نیز نشان می دهد او هم بیست ساله بود. خدا تو را به مزار شهدا می برد و تو آنجا هزاران بیست ساله می بینی و ….
آخرین بار خدا از تو می پرسد چند ساله ای؟
آرام می گویی: می خواهم بیست ساله باشم….
"آیات القرمزی
شاعر 20 ساله بحرینی
که بخاطر اشعارش مدتها در زندان بود"